loading...
همدم
همدم

صادق بازدید : 35 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (1)

دوستان این داستانی که گذاستم خیلی زیباست

حتما بخونید...

 

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

صادق بازدید : 33 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)
مي‌گويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود
صادق بازدید : 58 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست.  سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند.  جوان با او به راه افتاد.

به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.  جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"  گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."
صادق بازدید : 30 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)

بعد مهمانی ، از روی مبل بلند میشن میگن خوب آقا زحمت دادیم خداحافظ


دو قدم جلو تر آقا خداحافظ


جلو در آقا خداحافظ


داخل حیاط با صدای بلند آقا تشریف بیارین منزل ما خداحافظ


... جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)آقا بریم دیر وقته خداحافظ


جلو در ماشین خداحافظ


داخل ماشین خداحافظ


ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ


.
..
...
فردا صبح شمسی جون زنگ میزنه به اشرف جون میگه


اوا خدا مرگم دیشب نفهمیدم از اعظم جون خداحافظی کردم؟از طرف من ازش

خداحافظی کن....قهقههزبانچشمکقلب

صادق بازدید : 26 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)
چهاردانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.
روزامتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سروروشون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون درظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.
مسئله رو با استاد اینطورمطرح کردند:
صادق بازدید : 33 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (1)

بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

صادق بازدید : 47 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

مسابقات کشتی آزاد قرمانی جهان در سال 1959 در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد و دو نفر تا پای فینال پیش رفتند: غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان . تختی در طول مسابقه یکبار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد و پایش را سگک قرار داد ولی سیراوکف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد . سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی او را رها کرد و از جا بلند شد فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است! پتکو سیراکوف منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بلند کرد.

منبع: روزنامه خراسان

یاد و خاطر این دو مرد بزرگ گرامی باد

صادق بازدید : 31 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (1)

بخت با من یار نیست...

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد…!

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود…

صادق بازدید : 25 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان آموزنده “امید”

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

صادق بازدید : 23 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه (زخم خارپشت)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای  آنان را تحسین
نماید…

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

صادق بازدید : 20 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه “جراح و تعمیرکار”

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

صادق بازدید : 31 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

صادق بازدید : 48 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید

و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

زن سفید پوست گفت:

“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است

من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”

صادق بازدید : 30 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان واقعی ...نخونی از دستت رفته
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب میکرد .خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوارهای چوبی هستند.این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی رادید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت ویک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد...این میخ 5 سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

صادق بازدید : 21 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

وزی از روز ها یک زن و شوهر که با تمام وجود عاشق هم بودند و هر دو زیست شناس بودند
برای تحقیق علمی به یکی از جنگل های نزدیک محل سکونتشان رفتند...
زن و شوهر به جنگل رسیدند و تحقیقات خود را
روی گیاهان و جانداران آن جنگل شروع کردند...
آن زوج همچنان در حال تحقیق و کشف بودند که ناگهان هردو سر جایشان خشکشان زد ..
درست در فاصله ۵۰متری ببری گرسنه به سمت آنها نزدیک میشد...

 

صادق بازدید : 44 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد



دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست



اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود



مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم

صادق بازدید : 24 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)
می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد.
صادق بازدید : 34 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (2)
آرام آرام خواهید مرد...
اگر سفر نکنید..
اگر به نجواهای درونیتان گوش فرا ندهید
آرام آرام خواهید مرد...
اگر خطر نکنید..
اگر بنده عادت خویش شوی...
اگر هر روز بر سر مسیر قبلی قدم برداری...
آرام آرام خواهید مرد
آرام آرام خواهید مرد...
آرام آرام خواهیدمرد....
اگر به دنبال آرزو ها و رویا های خود نروید.
.
.
.
زندگی را از امروز شروع کنید و نگذارید که آرام آرام بمیرید
..
زندگی یک فرصت الهی است .از آن لذت ببرید و نگذارید آرام آرام بمیرید...
.
پابلو نرودا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به این وبلاگ از 10 نمره چند نمره خواهید داد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 136
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 271
  • بازدید ماه : 539
  • بازدید سال : 826
  • بازدید کلی : 5,673