بی عصا به آب خواهم زد موسی اگر ایمان داشت... من امید دارم...
همدم
بی عصا به آب خواهم زد موسی اگر ایمان داشت... من امید دارم...
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست...!
باز باران ... نه نگویید با ترانه می سرایم این ترانه جور دیگر
باز باران بیترانه دانه دانه میخورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران پا به پای بغض سنگین
تلخ وغمگین دل شکسته اشک ریزان اشک ریزان
عاشقی سرخورده بودم میدریدم قلب خود را
دور می گشتی تو از من با دو چشم خیس وگریان
میشنیدم از دل خود این نوای کودکانه پر بهانه
زود برگردی به خانه یادت اید هستی من
آن دل من جار میزد این ترانه باز باران
باز میگردم به خانه...