داستان آموزنده “امید”
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
ظاهر و باطن
امید
تصاویر خنده دار
سرباز زخمی
دو مسالهي رياضي
دست های به هم پیوسته
قورباغه
کوتاه ترین داستان عشقی جهان
ما چقدر زود باوریم
راز موفقیت
خدا و امید
عاشقانه
داستان کوتاه رسم پهلوانی
نژاد پرستی
عشق مارمولک
عشق یک فرشته
داستان عاشقانه بهترین داد اش دنیا