loading...
همدم
همدم

صادق بازدید : 29 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (1)

بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

صادق بازدید : 46 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

مسابقات کشتی آزاد قرمانی جهان در سال 1959 در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد و دو نفر تا پای فینال پیش رفتند: غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان . تختی در طول مسابقه یکبار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد و پایش را سگک قرار داد ولی سیراوکف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد . سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی او را رها کرد و از جا بلند شد فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است! پتکو سیراکوف منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بلند کرد.

منبع: روزنامه خراسان

یاد و خاطر این دو مرد بزرگ گرامی باد

صادق بازدید : 28 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (1)

بخت با من یار نیست...

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد…!

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود…

صادق بازدید : 22 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان آموزنده “امید”

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

صادق بازدید : 20 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه (زخم خارپشت)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای  آنان را تحسین
نماید…

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

صادق بازدید : 18 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه “جراح و تعمیرکار”

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

صادق بازدید : 29 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

صادق بازدید : 45 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید

و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

زن سفید پوست گفت:

“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است

من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”

صادق بازدید : 28 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان واقعی ...نخونی از دستت رفته
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب میکرد .خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوارهای چوبی هستند.این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی رادید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت ویک لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد...این میخ 5 سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به این وبلاگ از 10 نمره چند نمره خواهید داد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 201
  • بازدید ماه : 198
  • بازدید سال : 485
  • بازدید کلی : 5,332